فرهنگ امروز/ محمدمهدی اردبیلی پژوهشگر و استاد فلسفه:
یکی از بارزترین خصوصیاتی که دوستداران کاسترو در واکنش به مرگش به او نسبت میدهند، «وفاداری» است؛ یا اینکه «دستکم تا آخر پای حرفش ایستاد.» این وفاداری عمدتا به عنوان نکتهای مثبت در زندگی او لحاظ میشود. بله، قطعا اینکه کاسترو به کمک مردمش اجازه نداد کوبا مانند چین به شعبهای سوسیالیستی از سرمایهداری بدل شود، قابل ستایش است. اما سوال مهمتر این است که آیا وفاداری فینفسه قابل دفاع و ارزشمند است؟ آیا تا آخرین نفس پای حرف خود ایستادن قابل ستایش است؟ روشن است که این خود وفاداری نیست که ارزشمند است، بلکه موضوع وفاداری است که به آن معنا میبخشد. در واقع سوال اصلی این است: «وفاداری به چه چیزی»؟ حال، کاسترو دقیقا «به چه چیزی وفادار بود»؟ سوسیالیسم؟ کمونیسم؟ کاستروییسم؟
در همین ابتدا باید به صراحت اعلام کرد که کاسترو انقلابیای بود که توانست پس از سالها مبارزه، کشور را از سلطه دیکتاتوری نظامی باتیستا آزاد کند و به رغم تمام تحریمها و حملات و سوءقصدها، جان سالم به در ببرد و انقلاب را تسلیم ضدانقلاب نکند. دستاوردهای او در زمینه آموزش و بهداشت در کوبا خیرهکنندهاند که علیرغم وضعیت بد اقتصادی و معیشتی، از پیشبرد آنها عقب ننشست. پس از مرگ کاسترو شبکههای خبری جهان دو تصویر را به نمایش گذاشتند، یکی سوگواران و دیگری شادخواران. کسانی که پس از مرگ کاسترو جشن گرفتند و رقصیدند، عمدتا مشتی کوبایی میامینشین بودند که انقلاب منافعشان را به خطر انداخته بود. همچنین هرچند کاسترو نتوانست برخی از شاخصهای دموکراتیک را در کشورش به حد قابل قبولی برساند، اما دولتهایی که کوبا را به عدم پایبندی به آزادی بیان و دموکراسی متهم میکنند، خود عمدتا به شکلی سرکوبگرانهتر آزادی شهروندان خویش و به شکلی خونبارتر حتی حق حیات انسانها در سایر نقاط جهان را تهدید میکنند و درصد مشارکت در انتخاباتشان بسیار کمتر از کوباست و اکثر آنها امروز در معرض به قدرت رسیدن راستگرایان افراطی و نژادپرست هستند. همچنین نباید فراموش کرد که هزینهای که آمریکا به عنوان نماد سرمایهداری برای نابودی انقلاب کوبا پرداخت، بیش از آنکه با هدف سرنگونی کاسترو یا انقلاب کوبا باشد، تلاش برای ضعیف نشان دادن هر شکلی از آلترناتیوسازی برای سرمایهداری است. لذا نقدهای این نوشتار، یا هر نقد مشابه، باید از موضعی درونگفتمانی بیان شود و در نتیجه، باید به شدت هوشیار بود تا موضع منتقدان آرمانگرای کاسترو با موضع دشمنان قسمخورده آرمانهای عدالتطلبانه خلط نشود.
کاسترو آخرین رهبر سوسیالیست واقعا موجود بود؛ آخرین فرمانده. او نماد «آرمانگرایی» تجربهشده در نیم قرن گذشته است؛ نماد انسدادی که همه ما به آن دچار هستیم. اما تفاوت بسیار مهمی وجود دارد میان وفاداری در عین «پذیرش شکست» و وفاداری با اصرار بر «نپذیرفتن شکست.» کاسترو نماینده تجاهل نسلی از آرمانگرایان است که اگرچه مانند همقطاران بریدهشان، خود را به دشمن تسلیم نکردهاند، اما همچنان حاضر به پذیرش شکست نیستند. در اینجا مرزی بسیار باریک و حیاتی میان پذیرش «شکست» و «تسلیم» شدن وجود دارد. وفاداری نوع نخست را من «وفاداری رمانتیک» مینامم و وفاداری نوعی دوم را «وفاداری نقادانه.» وفادار نقاد، وفادار به آرمانهاست در عین پذیرش تجربه شکستش و در تلاش برای آسیبشناسی آن.کاسترو هرچند تا آخرین لحظه حیاتش تسلیم نشد، اما شکست را هم نپذیرفت. او تا آستانه مواجهه نقادانه با شکستش پیش رفت، اما به دلایل متعدد روانی، سیاسی و اجتماعی، موضعی واکنشی گرفت و ترسش را به نحوی معکوس بیان کرد. آنجا که در آخرین سخنرانیاش، در آخرین کلماتش پیش از مرگ، در آوریل ٢٠١٦، صراحتا گفت که «من نادان، افراطی یا کور نیستم»، دقیقا بیان ترسهایش بود. در نتیجه، وی تنها در سطح رمانتیک «وفاداری» باقی ماند و مرگش نیز همین وجه رمانتیک ستایندگانش را تحریک کرد.اسلاوی ژیژک در کتاب «به برهوت حقیقت خوش آمدید»، مینویسد، آنچه در کوبا به عنوان اصالت رخداد انقلابی تحمیل میشود، همین ایستایی مطلق است در برابر پیشرفت سرسامآور جوامع صنعتی. وی این شیوه را از حیث روانکاوانه نوعی درجا زدن در منطق اختگی میداند و در نتیجه، «هویت سیاسی-ایدئولوژیک کوبا استوار است بر وفاداری به اختگی» (ژیژک، ١٣٨٥، ص ١٣). البته ژیژک عنصر مهیج تحلیلش را به یکباره رو میکند: وفاداری به اختگی (fidelity to castration) متناظر است با نام نماد و پیشوای کوبا: Fidel Castro؛ «عجیب نیست که نام پیشوا فیدل کاسترو است» . اما چیزی که ژیژک نادیده گرفت، این است که فیدل بیش از آنکه به اختگی وفادار باشد، از مواجهه با آن سرباز میزند. او وفادار به عدم مواجهه است. او انسداد سوسیالیسم را نمیبیند و نمیخواهد ببیند، چراکه موضع و جایگاهش در مقام فرمانده (در مقام مسیح تهیدستان امریکای جنوبی) ایجاب میکند که «نادان، افراطی یا کور» بماند. هرچند او با امپریالیسم و استثمار میجنگد، اما عملا پایبندیای به اصول حقوق بشر، دموکراسی، آزادی بیان و آزادی مطبوعات ندارد یا دستکم آنها را در اولویت اصلی سیاستهایش قرار نمیدهد. در واقع، او به اختگیاش وفادار نیست، بلکه هنوز در دوران پیشااختگی و رابطه بیواسطه با مادر آرمانیاش، دوران کورای سوسیالیسم خیالیاش، قلعه تنهاییاش، به سر میبرد. او در سالهای آخر عمرش، زمانی که با شکست مواجه شد، چه کرد؟ بیآنکه آن را بپذیرد به بهانه بیماری از قدرت کنار رفت و برادر تکنوکراتترش را به جای خود نشاند. شاید این تعبیر آخر او که «من نادان، افراطی یا کور نیستم» را بتوان با این تحلیل نیز خواند که او با شکستش مواجه شد، اما از بیانش هراس داشت و ترجیح داد مرگ را با آغوش باز بپذیرد اما شکست انقلاب را اعلام نکند.گذشته از اینکه واکنشهای راستگرایان به مرگ کاسترو عمدتا کینتوزانه بود، اما واکنش چپگرایان نشان میدهد که بدنه اصلی جریانات چپگرا امروز وفاداری را به وفاداری رمانتیک-نوستالژیک فروکاسته است و سر خود را در برف خاطرهها، چریکبازیهای، رفیقبازیها، سرودها و ای کاشهایش فرو کرده است. برای آنها، فیدل هنوز نمرده است، او به «پارادایس» آرمانیاش رفته است. جایی در میان درختان نشسته است، به سیگارش پک میزند و میخندد. آرمانخواهی در جهان امروز که دوران اعلام شکست تمام آرمانهاست، باید بتواند در خود، در مبانی خود، بازاندیشی کند و مرگ کاسترو شاید فرصتی باشد برای مواجهه نقادانه با آرمانخواهیای که کاسترو نماد آن بود، یعنی نوعی آرمانخواهی افلاطونی که برای اطمینان کامل از تحقق هدفش، مجبور است بر همه چیز نظارت کند و در نتیجه، به همان استبدادی روی بیاورد که او را از تحقق آزادی بازمیدارد. به بیان دیگر، نوعی از آرمانخواهی که به دلیل مبانی غیردموکراتیکش، برای تحقق آزادی مجبور است به ضد آزادی بدل شود و شکل راستین وفاداری به عدالتخواهی در زمانه حاضر، همین بازاندیشی نقادانه به مبانی آن است.
روزنامه اعتماد
نظر شما